نه اینکه حـرفـی بـرای گفـتـن نبـاشـد ...
هســت ...
حـرف هسـت
عشــق هسـت
... ... ...
بـغـض هسـت
درد هسـت !!!
امــا ...
چـه بـگویـم وقـتـی
نـه در انـزوای خـالی سکوتـم دسـتی مهـربـان
نـه تـلاش دوبـاره ای بـرای نـو شـدن ...
گمـان مبـر همیشه حـوالی خواب هـای تــو بـیـدارم
گمـان مبـر که همیشـه عـاشقـانـه می نـویـسم و می خـوانـمـت
عشــق ؛
به زخـم که بـرسـد ، سکـوت می شـود ...!
زخـم که عـمیـق شـود ... بـیـداریِ دل ،
درد دارد !
مـن ...
در ایـن بغـض هـای هـر لحـظه
در ایـن دلتـنگی هـای مـدام
در ایـن آشفـتگی هـای دقـایـقـم
دارم
سکـوت
می شـوم ...
بـا مـن از عشــق چـیـزی بگـو
پـیـش تـر از آنکه زخـم هـایـم عـمیـق شـود .....!!!